ساعت از دو بامداد گذشته بود.
خیابان خیلی خلوت بود.
مرد میانسال پشت فرمان بود که دید سطل زباله ی شهرداری وسط خیابان رها شده و راه را بسته است. از طرف دیگر خیابان که عبور ممنوع بود، ماشین دیگری هم رسید.
مرد میانسال با احتیاط پیاده شد و سطل را به کناری زد تا راه باز شود.
وقتی سوار شد، ماشین روبرویی جلو آمده بود. با اینکه عبور ممنوع آمده بود، کنار نرفت، وسط خیابان طلبکارانه منتظر ایستاد تا مرد میانسال کنار برود.
کنار رفت و ماشین روبرویی رد شد.
ماشین روبرویی که راننده ای جوان داشت و دختر جوانی هم کنارش بود، موقع رد شدن پر افاده اش، لبخند تمسخری زد و با دستش علامت زشتی نثار مرد میانسال کرد و با غرور رد شد.
رفتارش برای مرد میانسال آزاردهنده بود ولی غیر منتظره نبود.
او سالها بود که خوبی می کرد و بدی می دید.
فرقی نداشت علت چنین رفتاری چه باشد؛ مدل بالاتر ماشین، نامزدِ کنارِ دست یا سرمستی از یک مهمانی دلچسب شبانه.
بعضی ها خودشان را مجاز به هر رفتاری با دیگران می دانند و این برای استاد میانسال و صاحب نام دانشگاه، ناآشنا نبود.
با خودش فکر کرد: از کوزه همان برون تراود که در اوست.
درباره این سایت